حکایت زکی
- klisayeomid
- Sep 14, 2016
- 1 min read

پس وارد اريحا شده،از آنجا می گذشت.ناگاه شخصی زكی نام كه رئيس باجگيران و دولتمند بود.خواست عيسی را ببيند كه كيست و از كثرت خلق نتوانست زيرا كوتاه قد بود.پس پيش دويد بر درخت افراغی بر آمد تا او را ببيند چونكه او می خواست از آن راه عبور كند.و چون عيسی به آن مكان رسيد ،بالا نگريسته ،او را ديد و گفت ای زكی بشتاب به زير بيا زيرا كه بايد امروز در خانه تو بمانم…(لوقا١٩آيه ها١تا٦)
داستان زكی ،داستان همه ی ماست.گاهی فكر می كنيم كه فراموش شديم چون در يك روستای دور افتاده زندگی می كنيم و يا اينكه فراموش شديم چون گناهكار بزرگی هستيم!گاهی به خودمان می گوييم كه عيسی به افراد شايسته تر از ما نگاه و توجه می كند.اما داستان زكي اثبات مي كند كه عيسی به اشتياق ما نگاه مي كند.قد كوتاه نمی تواند اشتياق ما را از چشمان عيسی پنهان كند.گذشته تاريك ما نيز قادر نيست ،اشتياق ما را از چشمان عيسی پنهان كند. اما چه بايد كرد؟زكي با بالا رفتن از درخت اشتياق خود را نشان داد.او می خواست عيسی را به هر قيمتی شده ببيند و عيسی به اين اشتياق پاسخ داد و او را بنام صدا كرد. دوست من امروز عيسی تو را می بيند.فقط كافی است با ايمان به او نزديك شوی تا او امروز وارد خانه ی دل تو شود و همه چيز را تبديل كند.
Comments